Once upon a time, there was a
country with happy days and no fear, people lived there with freedom and
they had lots of pride and joy. There was no terror to be scared of or
fear of losing life, days were full of sunshine, and nights were delightful.
Everywhere was overfilled with love and unity, but an unexpected war and
calamity desolated everything, that country was me, yes me, Afghanistan. That’s
how migration began and tons of people left me and still leaving me because I
lost the ability to keep them alive and secure. Even if people have homes and
subsistence here, without safety, everything is so worthless. World, as you
are beholding, the lives of humans don’t have any value here. Being a
refugee is extremely tough, challenging, and includes lots of inconveniences. In
the end, some of them reach their destination and some drown in the heart of
the sea. This is the story of a nation and its humans who are surrounded by
serious difficulties and this story is mine, After surviving this much
difficulty they face a hard time in other countries besides. These immigrants got
no condolence instead feeling what they're going through must be really
hard. World, I should not be discontented with you, considering that my
own leaders don’t have any fellow feelings for them. This is my tragedy
and I have suffered for a very long time. It’s the suicide attacks that took their
lives, unemployment that disarranged their lives, and an incompatible society
that destroyed their fates. Being here gives nothing but a river of blood caused
by suicide attacks and in such a situation, who would not go into the harsh world
of migration? World, Asylum is a human right and this is the right of my being
as well! The right of my birds that moved away.
پرنده های مهاجر
یک زمانی کشوری بود با روز های خوش
و بدون ترس، مردم در آنجا با استقلال زندگی می کردند و سرشار از غرور و شادی
بودند. هیچ قتل و کشتاری نبود که ازآن ترسید، و خوف برای از دست دادن زندگی
نداشتند، روزها پر از نور آفتاب و شب ها دل انگیز بود. تمام جای ها لبریزاز محبت و
وحدت بود اما یک جنگ و فاجعه ناخواسته همه چیز را ویران کرد، آن کشور من بودم، بله
من، افغانستان.
همین بود که مهاجرت آغاز شد، و صدها تن مرا ترک کردند وهنوز
هم می کنند چون من توانایی زنده ومحفوظ نگه داشتن آنها را از دست داده ام، حتی
اگرمردم خانه و وسایل معیشت هم داشته باشند بدون
.امنیت همه آن بی ارزش است
.امنیت همه آن بی ارزش است
جهان، همانطور که مشاهده می کنی،
زندگی انسانها در اینجا بی بها وبی اهمیت است. مهاجر بودن به شدت
دشوار،چالش برانگیز و شامل بسیاری از ناسازگاری هاست.
دشوار،چالش برانگیز و شامل بسیاری از ناسازگاری هاست.
در آخر بعضی از آنها به مقصد می
رسند و تعدادی از آنها در دل دریا غرق می شوند.
این داستان ملت و انسان های
آن است که با مشکلات بسیار بزرگ احاطه شده اند و این داستان من است.
بعد از سپری کردن و نجات یافتن از
این همه دشواری ها، آنها در کشور های دیگر نیز با روزگار سخت مقابل می شوند.
کسی با این مهاجرها همنوا و همدرد
نمی شود، بجای اینکه از آنچه که در واقع بالای شان میگذرد را حس کنند.
جهان، من از تو نباید شکوه و گله داشته باشم، با توجه به اینکه رهبران خودم حس هم نوعی و همدردی برای آنها ندارند.
جهان، من از تو نباید شکوه و گله داشته باشم، با توجه به اینکه رهبران خودم حس هم نوعی و همدردی برای آنها ندارند.
این مصیبت و رنج من است که سالهاست
متحمل می شوم.
این حملات انتحاری است که زندگی را
از آنها گرفت، این بیکاری وبی روزگاری است که زندگی شان را مغشوش ساخت و جامعه
نامناسب که سرنوشت شان را خراب کرد.
بودن در اینجا، چیزی غیر از دریای
خون ناشی از حملات انتحاری نمی دهد و در این وضعیت چه کسی نمی خواهد که در دنیای
خشن مهاجرت برود؟
